دولت جوان حزب اللهی
دولت دوم؛
الگوی دولت جوان حزب اللهی (9)
8 دقیقه (زمان تخمینی مطالعه این متن)
من پول بلیط پسرم را ندارم
یک بار که شهید رجایی به مشهد میرفت، محافظین ایشان که از سپاه بودند، خواستند به فرزند ایشان محبتی کنند، لذا به فرزندش گفتند: شما هم در این سفر همراه ما بیائید. وقتی شهید رجایی پسرش را در فرودگاه دید، خیال کرد محافظین او را برای تنوع یا بدرقه به فرودگاه آوردهاند. وقتی میخواست از ماشین پیاده شده و سوار هواپیما شود به محافظین گفت: یادتان باشد پسرم را هم با خودتان ببرید و به منزل برسانید. پسرش گفت: من هم میخواهم همراه شما به مشهد بیایم. تامحافظین گفتند آقای رجایی اجازه بدهید ایشان همراه ما بیاید، شهید رجایی گفتند: من برای کار دولت میروم نه کار شخصی و زیارت. انشاءالله در وقت مناسب در یک سفر خانوادگی به مشهد میرویم. همراهان گفتند: مشکل نیست ما برای ایشان بلیط میگیریم. شهید رجایی پاسخ داد نه من فعلاً پول ندارم که هزینه بلیط ایشان را بدهم. هرچه دوستان اصرار کردند، قبول نکرد تا اینکه یکی از همراهان گفت: اگر اجازه بدهید من به شما پول قرض می دهم که برای ایشان بلیط بگیرند، هر وقت داشتید به من پس بدهید. پس از این پیشنهاد، شهید رجایی گفت: باشد بهعنوان قرض قبول میکنم.
مگر این موتور مال پدرش است
یک بار که شهید رجایی فرزندشان را به نخست وزیری برده بودند، ایشان بهدلیل علاقه وافری که به موتور سواری داشت به یکی از نامه رسانهای نخست وزیری گفته بود با توجه به اینکه پدرش معتقد است در این سن موتورسواری برای او خطر دارد و برای او موتور نمیخرد، اجازه دهد موتور او را سوار شود. وی پاسخ داده بود اول باید از پدرت اجازه بگیرم. آن فرد وقتی مطلب را به آقای رجایی گفته بود که اجازه میدهید دقایقی موتور نخست وزیری را به فرزندتان بدهم که در محوطه سوار شود و چند دور بزند، با پاسخ تند شهید رجایی مواجه شده بود که آقا مگر این موتور مال پدرش است؟ مگر این وسیله شخصی من است که از من میخواهی اجازه بگیری؟ این موتور مال 36 میلیون نفر ملت ایران است، من اگر این اجازه را بدهم فردا جواب مردم را چه بگویم؟
وقت من مال خودم نیست
یک روز صبح سرزده به نخست وزیری رفتم و به منشی شهید رجایی گفتم: با ایشان کاری دارم. او هم به داخل اطاق رفت و جریان را گفت و بیرون آمد، ولی دیدم خبری نشد. از ایشان سؤال کردم گفتید من آمده ام؟ گفت بله. گفتم حالا داخل رفتی یک دفعه دیگر هم بگو. گفت باشد. آمد و گفت آقای رجایی گفتند منتظر بمانید. گفتم آخر من کار دارم و در این فاصله یک دو دفعه برای کاری از اطاقش آمد بیرون، تا مرا دید سری تکان میداد و باز به اطاقش برمی گشت. ساعت 12 ظهر که شد دیدم از اطاقش آمد بیرون و یک راست به طرف من آمد و بغلم کرد و به داخل اطاق برد. با ناراحتی گفتم عمو جان این چه وضعی است؟ من از ساعت 5/9 صبح اینجا معطل هستم. پاسخ داد، آن وقت مال من نبود، برای 36 میلیون نفر جمعیت ایران بود؟ تو آمدهای و با من یک کار شخصی داری و میخواهی مرا ببینی. ساعت دوازده تا یک در اختیار خودم است و باید به کارهای خودم مثل نماز و نهار و استراحت برسم، همه این وقت در اختیار تو. بعد گفت: اگر با من کار اداری داشتی، در همن موقع که آمدی تو را میدیدم و کارت را انجام میدادم ورفتی، ولی چون برای کار شخصی پیش من آمدهای باید بدانی من وقتم مال خودم نیست.
به چه حقی کولر بیت المال را اینجا آورده اید
شهید رجایی بهدلیل گرمی هوا در تابستان چون در منزل کولر نداشت، مثل همه به تعاونی محل مراجعه کرده و درخواست یک کولر طبق نوبت کرده بود. یک روز که به منزل آمد، دید جلوی درب خانه او کولری است که دارند آنرا نصب میکنند. لبخندی زد و گفت: خوب به سلامتی پس نوبت ما هم رسیده و کولر ما را هم دادند. پاسدار محافظش به او گفت: نه این کولر از تعاونی نیست، چون ما دیدیم که به این زودیها نوبت شما نمیرسد، از نخست وزیری اینرا آوردهایم که در این فصل گرما خانواده شما اذیت نشوند. ایشان تا اینرا شنید، ناراحت شد و گفت: شما به چه حقی از نخست وزیری برای استفاده شخصی من کولر آورده اید؟ زود این پایهها را که جوش داده اید بردارید و کولر را هم به نخست وزیری برگردانید. این کولر مال بیت المال است و هر وقت نوبت من در تعاونی رسید، کولرم را میدهند و نصب میکنم. هرچه اصرار کردند فایدهنداشت، لذا پایهها را کندند و کولر را به نخست وزیری برگرداندند.
این موکت که هیچ عیبی نداشت
یک بار آقای رجائی که از مسافرت برگشته بود دید رئیس خدمات نخست وزیری موکت اطاق مسؤول دفتر او را که رنگ و رو رفته بود، عوض کرده است. پرسید: چرا موکت اینجا را عوض کرده اید؟ گفتند چون این موکت مناسب اطاق دفتر نخست وزیری نیست آنرا عوض کردیم. شهید رجایی پرسید : چقدر برای آن پول داده اید؟ او هم فاکتور را آورد و رقم را نشان داد. شهید رجایی گفت: نصف این مبلغ را خودت میدهی، نصف این مبلغ را هم خودم میدهم. بعد گفت این موکت که عیبی نداشت چرا از بیت المال خرج کرده اید.
اگر سوزنی بیافتد خم میشوم و برمی دارم
یک روز شهید رجایی را در دوران ریاست جمهوریشان که از ملاقات با امام برگشته بودند دیدم، در حالی که در اطاقشان قدم میزند، خیلی اوقاتشان تلخ است و توی فکر هستند و کلافه شدهاند. نزدیک ایشان رفته و پرسیدم آقای رئیس جمهور چی شده، از چه چیزی نگران هستید؟ آیا امام چیزی فرمودهاند؟ گفتند نه. پرسیدم پس چرا اینقدر ناراحت هستید؟ گفت موقع کار اگر سوزنی از روی میز به زمین بیفتد خم میشوم و آنرا بر میدارم و سر جایشگذارم و نگران هستم مبادا مدیون یک سوزن از بیت المال بشوم و امروز که خدمت امام رفتم، آقا اجازه مصرف فلان بودجه را به من واگذار کردند و فرمودند: من از نظر شرعی کار شما را قبول دارم. شما به مصلحت خودتان هر طور خواستید آنرا خرج کنید و ادامه داد این اجازه الان مثل یک کوهی روی سر من سنگینی میکند، چون نمیدانم اگر با صلاحدید خودم این بودجه را خرج کنم، آن دنیا چه جوابی باید بدهم.
چرا نامه نوشتهای
شهید رجایی خیلی در مصرف بیت المال دقت میکرد. یک بار به یکی از وزرائی که در مورد مسألهای به او نامه رسمی نوشته بود، تلفن کرد و گفت: فلانی چرا این مطلب معمولی را کتبی نوشتهای؟ میتوانستی تلفنی با من صحبت کنی. بعد افزود کار اگر با تلفن باشد با سرعت بیشتری از نامه جریان پیدا میکند. خود ایشان هم عادت داشت کاغذهای باطله را قسمت قسمت میکرد و یادداشتهای خصوصیاش را روی آنها مینوشت.#
- يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۵ ق.ظ