مسیح کردستان
شهدشهود
مسیح کردستان
به مناسبت سالروز شهادت محمد بروجردی
بانی چو
همراه چند تن دیگر از مسئولان سپاه برای بازدید از منطقه در جاده می رفتند، به روستایی رسیدند، که بهوسیله نیروهای ارتش محاصره شده بود. ضدانقلاب در خانه های روستا سنگر گرفته بود. فرمانده آتشبار منتظر دستور بود تا روستا را با گلولههای توپ بکوبد. بروجردی با دیدن این صحنه به سمت سرهنگ دوید و گفت: چه میخواهید بکنید؟ سرهنگ سلامی کرد و گفت: ضدانقلاب در خانههای روستا کمین کردهاند. هیچ راهی نداریم جز اینکه... نه جناب سرهنگ! این درست نیست. مردم که گناهی ندارند. چه می گویی برادر! اشتباه می کنین. دستور بدهید کسی شلیک نکند. این را گفت و در سراشیبی روستا افتاد. به سمت خانه های روستایی میدوید. همه متعجب شده بودند و هر آن منتظر شلیک گلولهای بودند. پنجره خانهای باز شد و ماموستای پیر روستا از خانه بیرون آمد. نزدیک بروجردی که رسید روی زمین نشست. محمد او را از زمین بلند کرد و صورتش را بوسید. پشت سر ماموستا بقیه افراد روستا هم آمدند. ماموستا دائم به کردی می گفت: بانی چو! بروجردی در حلقه مردم آن روستا با بغض گفت: ما شرمندهایم. ما را برادر خود بدانید. ما برای خدمت به شما آمدهایم. بروید بالای تپه کنار نیروهای نظامی. سرهنگ کنار بروجردی آمد. شرمگین بود.
تکرار ابوذر
آن روز با بروجردی کار داشتم؛ میخواستم راجع به مشکلات با او تبادل نظر کنم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم دارد قرآن میخواند. وقتی مرا دید، گفت: «کاری با تو داشتم؛ اگر وقت داری، میخواستم برای من کاری انجام دهی.» تعجب کردم؛ کمتر شده بود از کسی درخواستی بکند و بخواهد تا کاری برایش انجام بدهد. خوشحال شدم از این که بتوانم کاری برایش انجام دهم. رفتم و کنارش نشستم. قرآن را باز کرد و گفت: «من قرآن میخوانم و شما گوش کنید؛ ببینید آیا درست میخوانم یا نه؟» وقتی فهمیدم کار بروجردی چیست، شرمنده شدم. گفتم: «مرا شرمنده نکنید. این چه حرفی است که میزنید! شما قرآن را صحیح میخوانید؛ تازه من که هستم که بتوانم غلط شما را بگیرم.» گفت: «خیلی وقت است که قرآن را پیش کسی نخواندهام؛ ممکن است بر اثر کثرت کار و مشغله زیاد، فراموش کرده باشم.» در حالی که سرم را پایین انداخته بودم و از شرمندگی جرأت نداشتم سرم را بلند کنم، در کنار او نشستم. ابوذر یک بار در تاریخ به دنیا آمد و بروجردی تکرار او بود.
- سه شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۴ ب.ظ